بات ریلی آی دونت گیو عه ,l,,

سرم گیج و چشمهایم سیاهی رفت. تکیه دادم به مبل ولی چون تکیه‌ی فنی و دقیقی نبود، پخش زمین شدم. کشیده می‌شدم توی تاریکی‌ها. اغراق نمی‌کنم‌. البته هیچ چیز اغراق آمیزی در کشیده شدن توی تاریکی‌ها نیست‌. این را برای مغزهای کوچکی گفتم که فکر می‌کنند من اینجا نشسته‌ام برایشان اغراق کنم. صدای خودم را شنیدم که داد می‌زد مامان و صدای مادرم را شنیدم که خدا می‌داند داد میزد جان مامان یا چه. بعد صداها کمتر شد و  بقیه ش یادم نیست‌. همین‌. تمام اتفاقی که برای من افتاد همین بود. کمی عجیب کمی خدایا یعنی چه مرگم است، ولی سرشار از یک حس رهایی. حالا آزادم. رها. ول. آزاد، رها، ول و همچنان غمگین. این خاصیت غم است. شما می‌توانید هرچیزی باشید و همچنان غمگین. باراک اوباما باشید و همچنان غمگین. تاج محل باشید و همچنان غمگین. قاشق چای خوری باشید و همچنان غمگین. پس اگر گفتم شادم و همچنان غمگین، درباره‌ی چگونگی‌اش گه نخورید.

شادم و همچنان غمگین. کمی عجیبم. چند روز قبل میز بزرگ توی اتاقم را شکستم. آفرین پهلوان؟ مادرم اینطور فکر نمی‌کند. مادرم فکر می‌کند دیوانه‌ای چیزی شده‌ام. البته این را به روی من نمی‌آورد -یکی از دلایل برای بهترین مادر دنیا بودنش- ولی به هرحال در مقابل من واکنش‌های الترا خشونت بار می‌دهد -یکی از دلایل برای بهترین مادر دنیا نبودنش- تنها میز بزرگ به دردنخور اتاقم را شکستم و به سه قسمت تقسیم کردم. حالا چه داریم؟ سه میز کوچک به درد نخور و یک مادر عصبانی که فکر می‌کند دیوانه ای چیزی شده‌ام. آیا دیوانه ای چیزی شده‌ام؟ نخیر. آیا نشاء گوجه فرنگی توی گلدان‌های توی تراس کاشته‌ام؟ بله. آیا چو گل به هواداری سحر محتاجم؟ نخیر. آیا گرایش عجیبی به عکاسی پیدا کرده‌ام؟ بله. آیا قرار است این متن را ادامه بدهم؟

+    20:42 تانزانیا |