بات ریلی آی دونت گیو عه ,l,,
این یک پست کاملا درباره‌ی کشک بادمجان است. سو اگر می‌خواهید بگویید چرا پس تویش هی داری از سفر و عکاسی حرف می‌زنی همین حالا این پست را ترک کنید. 

قرار بود برویم سفر. و رفتیم. چون خیلی پولدار و قوی شده‌ایم و به تصمیم‌هایمان جامه عمل می‌پوشانیم، موهایشان را شانه می‌زنیم و می‌گوییم برو پسرم، برو با دوست دخترت تیاتر ببین و قهوه و کافکا. قسم میخورم که در تمام طول مسافرت کوچکترین غری نزدم که البته قسم دروغی است. نمی‌دانم مشکل من با مسافرت چیست. شاید این است که مسافرت‌هایمان بیش از حد خانوادگی‌اند و من در تمام طول عمرم حتا یک مسافرت غیرخانوادگی با این کاروان‌ها نرفته‌ام که آبجو بخوریم و شلوارک بپوشیم و شبها روی سقف کاروان بشینیم و قبل از خواب بغل لاستیکها بشاشیم. البته اگر کاروانمان کاروان شعر موسیقی یا کاروان شتر نباشد هاهاها. چون نمی‌شود شاشید به شعر و شتر. به دلیل فرهنگ و گروه‌های حمایت از حیوانات. توی مسافرتمان هم به مادرم گفتم که دیگر سفر مفر بس است و بیایید برگردیم هوم سوییت هوم. ولی مادرم گفت هرگز. ما به سفر آمده ایم و تا عنش را درنیاوریم برنخواهیم گشت. بعد هزار روز دیگر هم ماندیم. و من آنجا پیر و فرتوت شدم و عکسهای زشت با دوربین زیبایم گرفتم. از پیرمردها و پیرزن‌ها و بچه‌ها و نوجوان‌ها و هر زشت دیگری در جامعه. آنها هم برای ثبت زشتیشان از من تشکر کردند و گفتند باز هم به این شهر بیا. من هم لبخند زدم و گفتم بله بله چشم حتما حتما ولی توی دلم گفتم من به گور پدرم بخندم. پدرم فهمید و گفت به گور خودت بخند. پایان. اگر فکر کردید این نوشته تا آخر جهان ادامه دارد.

 

+    23:54 تانزانیا |