|
بات ریلی آی دونت گیو عه ,l,,
|
ساعت ۱۱ رسیدم سرکلاس. درب زدم رفتم تو. کوچکترین جایی برای نشستن نبود. رفتم آن ته مه ها. جایی که عرب با شترش و جهازی چیزیش گم میشود ولی آریایی با کوله پشتیاش پیدا میشود. وقتی کاملا در صندلیام فرو رفتم و پاهایم را روی هم انداختم و سرم را بلند کردم که توی چشمهای استاد زل بزنم و منتظر بمانم به من خدمت کند فهمیدم کلاس را اشتباه آمدهام. توی نسل جدید اینترنت همراه اولم چک کردم دیدم کلاسم ساعت یک و نیم است. فاک خب. هی صندلیها را قژ قژ و جرجر جابه جا کردم هی به پسرها گفتم ببخشید ببخشید که مالیده نشویم به هم. هی خودم را کشاندم سمت در. جلوی در که رسیدم استاد گفت شما مال این کلاس هستید؟ گفتم بله و فرار کردم. دو طبقه رو به پایین دویدم و توی حیاط به مادرم زنگ زدم. گفتم مادر و از ابتدای این پست تا جملهی قبلی را برایش توضیح دادم. مادرم فکر کرد من بیشعوری خیرهسری چیزی هستم. بعد دلش برایم سوخت و گفت علارغم بیشعور و خیرهسر بودنم همچنان دختر او هستم. گفتم ممنون مادر. بعد به آرامی به تو اسمس دادم و به طور خلاصه توضیح دادم که فاک. تو پرسیدی که چرا فاک؟ بعد از اول این این پست تا خدا میداند چند خط قبل را برایت توضیح دادم. تو گفتی که کمی بعد به من زنگ میزنی و نگران نباشم. چرا نگران نباشم؟ چون زنگ زدن تو پایان نگرانیهاست؟ کمی بعد شد و زنگ نزدی. حتما از معدود مواردی است که خواب را به من ترجیح میدهی. خواب را به من ترجیح میدهی؟ خواب را به من ترجیح میدهی؟ خواب را به من؟ [گوشی را به دیوار می کوبد و برمیگردد توی سالن چون سرد است لامروت]
+ 12:9 تانزانیا |
معدهام یه طور کامل به گا رفته. به گای سگ رفته. حتا یک گوشهای کناری جاییش هم سالم نیست. اغراق نمیکنم. سوار اتوبوس هم که بودم درد معدهام شروع شد و هی بزرگتر و بزرگتر شد. بعد دچار حالت زیبای تهوع هم شدم که جشن کامل شود. گوشه پنجره را باز کردم تا باد بخورد تو صورتم. انگار باد بخورد توی صورتم معجزه میشود. باد بیاید برود توی من بابا. بعد از پنجره به بیرون نگاه کردم. هی تمرکز کردم هی به افق خیره شدم. به درختها؛ خانه ها. خطهای خیابان. انقدر خوب نگاه میکردم که نزدیک بود شاعر بشوم. خیره ماندم. هی به خودم تلقین کردم که خوبی خوبی خوبی. هی بدنم جواب داد گه نخور گه نخور گه نخور. هی فکر کردم اگر وسط اتوبوس بالا بیاورم چه؟ اتوبوس هم تا فلان پر بود. پر به معنای واقعی. پر به معنای اینکه از توی خود من پنج تا مسافر درمیآمد. یک لحظه دیدم خودم را پرت کردهام کنار راننده. خودم هم از از خودم غافلگیر شدم. گفتم نگه دار راننده. راننده اما کری چیزی بود. باز گفتم نگه دار راننده. نگه نداشت. آیا نباید روی راننده بالا میاوردم؟ بلخره این سلاحی بود که آن لحظه در اختیارم بود. راننده نگه داشت. پول را پرت کردم توی صورتش و پیاده شدم. درختها را کنار زدم و لبهی جوی نشستم. یک جایی خارج از شهر بود. فضای قشنگی بود. از اتوبوس پیاده شوی و شاخههای درختها را کنار بزنی و بنشینی لبه ی جوی. حتا میشد گذر عمر را تویش دید. ولی خب بعدش باید بالا نیاوری. نباید بالا بیاوری. بعدتر میلرزیدم. دیدم یک سوپری دورتر هست. رفتم نشستم تو سوپری و گفتم به من خدمت کنم. باور کنید کل میمیک صورتم و زبان بدنم همین بود. اصلا شخصیت من همین است. تمایل بالا به تحسین و پرستیده شدن دارم. شاید باید چیزی خلق کنم. و بعد در آتش بسوزانمشان. سوپری اما به من آب معدنی و شکلات و بقیه پول داد. بقیه پول را دادم به حاجی؛ حاجی به من کارت اتوبوس داد. بعد هم دویدم و دویدم و دویدم و دویدم و دویدم و دویدم و دویدم و دویدم و نخیر نرسیدم.
+ 15:7 تانزانیا |