|
بات ریلی آی دونت گیو عه ,l,,
|
اگر قرار باشد یک چیزی یک جایم تغییر کند، آدمهای آنجایم تغییر کند. کاش به جای اینکه پنج سال دراز و طولانی به هر انسانی بپرم که بیا برو توی ماتحتم بابا، بلد بودم بگویم دوستت دارم. یا بگویم اگر دوستت ندارم کاری هم با تو ندارم. یا چه اصراری به حتما چیزی گفتن است. کاش ساکت مانده بودم و یک گوشه نظارهگر. مثل سنگی که ساکت مانده تا قطرههای آب ذره ذره سوراخش کنند و از آن طرفش بزنند بیرون. اشتباه نکنید این یک داستان عاشقانه است. سنگ خاصیتش سنگ بودن است اما قطره میتواند با پشتکار در دل سنگ رسوخ کند. چون قطره هم خاصیتش این است که در دل سنگ نفوذ کند+ پشتکار. به شرطی که سنگ زیادی زر زر نکند تا قطره از بغلش بلغزد توی بغل یک سنگ دیگر و به سنگ اولی بگوید گه خوردی بابا. چون بلخره صبر قطزه هم حدی دارد+ موجود بودن کیسهای مناسب دیگر. سکوت طلاست. انفعال حتا طلاست. واحد پول شما طلاست. همگی بستگی به این دارند که کجا باشی. حالا از خودم میپرسم چرا تمام مدت همه را خراشیدم؟ چون ناامن بودم؟ این هم یک ایده است که میشود به آن پرداخت. این ایده میگوید سالهای نوجوانی و سرجوانی من که در آن زمان میشود تخم محبت بپاشی و نهال دوستی بکاشی و مدتی بعد آدمهای خودت را برداشت کنی به طور کامل صرف خراشیدن این و آن شد. چون فکر میکردم اینجا جنگل است بخور تا خورده نشوی/ اینجا نصف عقدهای هستند نصف وحشوی. که شاید همینطور هم باشد. اما مگر بنده خود چه هستم؟ که هستم؟ جز تاجر و خلبان و رقصنده و گلفروش و مهندس و مترجم جدید دردهای شما.
+ 2:42 تانزانیا |