|
بات ریلی آی دونت گیو عه ,l,,
|
یک جایی زندگی را ول کردم و گذاشتم چندماه همینطور بگذرد برود. ممکن است این مدت به چشم شما چند سال بیاید. چند سال آزگار. سالهای سگی. سالهای وبا. بلوا. و غیره. چون به هرحال شما منتظر بودید و من مانتظر. یه معنی کسی که دیگران را کاشته تا دربیایند. شکوفا شوند و به جامعه خدمت کنند. در حالیکه این وسط یک کنکور هم دادم. چرا؟ چون با سواد شوم و پول و کاسبی؟ خیر. چون میخواستم به خودم ثابت کنم که میتوانم. و خودم به من ثابت کرد که گه خوردهام و نمیتوانم. بعد غمگین شدم ولی حداقل قضیه به یک نقطه پایان رسید و آنجای ذهنم که به طور مداوم به من میگفت اگر در هجده سالگی فلان حالا بهمان٫ دیگر به طور کامل خفه شده. پس از این لحاظ احساس آرامش میکنم ولی از لحظات دیگر احساس ماتحتم میسوزد. بیست شش سالهام و هنوز نمیدانم چه باید کرد. میدانم باید از این مملکت رفت ولی به روی خودم نمیآورم. به توی خودم میآورم. تلبار میکنم در درونم. آخرش یک سرطان برایتان میگیرم. سرطان مملکت. مرگ بر ایران و ایرانی ✊
+ 2:54 تانزانیا |