|
بات ریلی آی دونت گیو عه ,l,,
|
میرفتم باشگاه میدویدم. میدویدم و از اندوه خالی میشدم. میگفتم من برای روان درمانی آمدهام اینجا اگر میشود از من پول نگیرید. میگفتند نمیشود. هرچقدر پول بدهی همانقدر آش میخوری. و پول را میگرفتند و آش را میدادند دستم. بعد من چاقتر و غمگینتر میشدم. البته اینها دروغ است. راستش این است که در آن باشگاه مربیها برای من ارزش زیادی قائل نمیشدند. برای نشستن روی صندلیشان ارزش زیادی قائل میشدند. زن حسابی تو باید بیایی به من بگویی این را بگیر آن را بگیر، اینجوری آنجوری. هرچه باشد من برای این باشگاه پول دادهام، ماچ که ندادهام. پول دادهام که تو باسنت را بگذاری روی صندلیات؟ یا صندلی را بگذاری زیر باسنت؟ یا خدا میداند چه کاری با صندلی و باسنت بکنی؟ بعد از مورد بیتوجهی قرار گرفتن میرفتم میدویدم. ولی آخر دیگر مگر چقدر دویدن؟ دویدن و به هیچ جا نرسیدن. دویدن و به هیچ جا نرسیدن. دویدن و فلان خر. این شد که باشگاه را ترک کردم و دعا کردم که پول را برای زخم بسترش خرج کند. چون من یک پیرزنم با نفرینهای شیطانی و فاقد شعور. این داستان زندگی من است. هرکاری را شروع میکنم نتیجه نمیدهد. خودتان قضاوت کنید. چندتا کار را با شما شروع کردهام که نتیجه نداده؟ جواب هیچی است. چون من اصلا شما را نمیشناسم. ولی اگر میشناختم جواب دو سه تا بود. بعد از دو یا سه بار نتیجه نگرفتن معمولا آدمها رها میکنند میروند. مگر اینکه عاشقم شده باشند. عاشق میماند. دستش هم لای موهایم.
+ 17:1 تانزانیا |
تمام شب را در اتاقم یخ میزنم. شاید بپرسید مگر شما یعنی ما در خانهتان یعنی خانهمان لوازم گرمایشی ندارید؟ ممکن است جواب بدهم نه نداریم. تازه به این خانه آمدهایم و لوازم گرمایشی مرمایشی یا بهتر از آن، گرمایشی سرمایشی نداریم. البته این دروغ است. چون ما تازه به این خانه نیامدهایم. ما سالهاست در این خانه زندگی میکنیم و موهایمان را در اینجا سفید کردهایم. چون اینجا یک آسیاب است. پدرم آسیابان است و مادرم همسر آسیابان است و من بلاگر و دندانپزشک و خیاط و جادوگرم. بله تمام اینها دروغ است اما خب دیگر. چه میتوانم بگویم که هم منطقی باشید هم دهان شما را ببندد؟ هیچ نمیتوانم بگویم. پس بهتر است سکوت کنم. کاری که در آن خوب هستم. یا بهتر است درباره شبها نخوابیدن حرف بزنم که خدا حفظم کند در آن هم خوب هستم. شبها از سرما نمیتوانم بخوابم. بعد، آن وسطهای بیداریام گرسنه هم میشوم. چه میشود کرد. هیچ نمیشود کرد. بدنم میزان غذای دریافتیاش را بس نمیداند و هی از من غذای بیشتری میطلبد. من را شلاق میزند و میگوید برو برای من یک لقمه نان پیدا کن، کوکو سیب زمینی پیدا کن، جهنم چیپسی چیزی پیدا کن و اگر پیدا نکردی برنگرد. اما مگر میشود به خویشتن خویش برنگشت؟ ما زندانی این تن هستیم. پشتمان هم نقشه فرار خالکوبی نشده. چون خالکوبی کار زشتی است اگر شما یک فرد قشر متوسط باشید. که من هستم. هربار بحث خالکوبی که به آن تتو میگویند را پیش میکشم مادرم میگوید دیگر چه؟ بدنم هم میگوید به نظر من هم دیگر چه؟ به جای این قرتی بازیها برو برای من یک لقمه نان پیدا کن، کوکو سیب زمینی پیدا کن، پرتقالدان ذاتدان.
+ 12:14 تانزانیا |
دنیا با ناخن های زشت و کریه اش چنگ میزند. این تصویر من از زندگی است. بخاطر همین است که خواستار رهایی ام. دنیا با ناخن های زشت و کریه اش چنگ میزند و من صورتم را درست رو به رویش گرفته ام. بیشتر از اینکه شجاعانه باشد از ترس است. از نمیدانم چه باید بکنم است. بخاطر همین است که خواستار رهایی باقی میمانم و برای رسیدن بهش تلاشی نمیکنم. کوچکترین تلاشی. برای رسیدن به هیچ چیزی تلاشی نمیکنم. آدم قورت دادن قورباغه ها و فتح کردن قله ها نبوده ام و امیدوار هم نیستم که بشوم. هرجا صحبت از چیز خوبی باشد بله من اولین نفر آنجا هستم و هرجا تلاشی برای چیز خوبی باشد من سرم را فرو کرده ام توی خودم. این زندگی من است. چنگ خورده. زخم. به زودی چرکی چیزی هم احتمالا میکند. کرم از تویش بیرون میزند. بعدش شاید رهایی باشد، دشت های وسیع و آفتاب روی پاهایم.
+ 2:37 تانزانیا |
یکبار دخترعمه ام که هنوز فکر میکرد من آدمم و نفهمیده بود عجب عنی هستم برای یک خرس خرید. در ابعاد قابل بغل. البته آدمی که خرس بغل کند بخوابد هم نیستم ولی آدمی که اینطرف آنطرفش عیب و ایراد زیاد دارد و باید فرو رفتگی ها و برجستگی هایم او یه، آی ام اند آی نو ایت را پر و خالی کند که هستم. بنابراین شبها خرس را زیر گردنم میگذاشتم. یا دستش را میکردم توی گودی کمرم تا خواب بهتری را تجربه کنم. و خواب بهتری را تجربه میکردم. بعد تجربیاتم را در اختیار انسانهای دیگر میگذاشتم. همین الان هم سر خرس زیر سرم است. با اینکه دیگر مثل قبل پر و سفت و تر تازه نیست و پشم های داخلی اش به هم چسبیده و لاغر و له شده. مثل آدمی که پیر و فرتوت و پوست و استخوان میشود. مثل مادربزرگم که ما دیگر آن را زیر سرمان نمیگذاریم. بلکه روی سرمان میگذاریم. مانند یک تاج. ولی بحث اصلی ام این است که چطور دخترعمه ام از کسی که هرماه برایم هدیه میخرید به کسی که هرماه برایم هدیه نمیخرد تبدیل شد. چطور آدم ها را برمیداریم و به آدمهای دیگری تبدیل میکنیم. چطور توی هر دوستی ای ریده ام و چطور امروز بعد از ربع قرن زندگی چون درک درستی از 25 سال چقدر از یک آدم است ندارید حتا یک آدم هم برای خودم ندارم. حتا یک خر هم ندارم. یک خرس فقط دارم که زوار یا خدا میداند چه اش در رفته. و تمام شب را به این فکر میکنم فردا بعد از ظهر روی شانه ی کی بزنم زیر گریه.
+ 12:27 تانزانیا |
سردرگمم. غمگینم. اما آیا همین سردرگمی و غمگینی دلیل علاقه شما به من نیست؟ سردرگمی و غمگینی امتیاز من را بالا نمیبرند و باعث نمیشوند به من تکستهای خفن بدهید یا پیشنهاد کار یا ده هزار دلار پول نقد؟ مغرورم؟ انتظاراتم بالاست؟ دیروز و امروز و فردا که تولدم نبوده و نیست پس چرا همیشه منتظر هدیه ام؟ یک اشتباه را هزاربار به رویتان می آورم؟ نمیفهمید از چه حرف میزنم؟ از چه مینویسم؟ گنگم؟ غیرقابل فهمم؟ موقع رانندگیتان اسمس میدهم؟ برایم مهم نیست که پشت فرمان هستید و انتظار پاسخگویی دارم؟ دوستانم را از خودم میرنجانم؟ سر هر قراری دیر رسیده ام؟ از هرچیزی متنفر بوده ام به شکل بدی ابرازش کرده ام؟ اصلا چرا از همه چیز متنفرم؟ مودی ام؟بهتر است دست از لجبازی بردارم؟ چرا انقدر به همه رو میدهم؟ خیلی خودم را میگیرم؟ سفر با من زهرتان شده؟ بدقولم؟ گند زده ام به کار گروهیمان؟ بیش از حد کینه ای هستم؟ بچه ی مورد علاقه تان نیستم؟ حسودم؟ خودم را با هر خری مقایسه میکنم؟ عجیبم؟ چرا هی توی خودم فرو میروم؟ این چه سلیقه ایست دارم؟ کاش از این شاخه به این شاخه نپرم؟ اما دستپختم خوب است؟ چرت میگویم؟ بهتر است سبک زندگی ام را عوض کنم؟ فکر میکنم کی هستم؟ چقدر لاغر شده ام؟ چرا تانزانیا؟ ایمیلهایم را دیر چک میکنم؟ توی خیابان درست راه بروم؟ قوز نکنم؟ خیلی گوشی دستم میگیرم؟ اعتماد به نفسم خیلی زیاد است و این بعدا برایم مشکل ساز میشود؟ چرا انقدر اعتماد به نفسم پایین است؟ خوب نمیرقصم؟ همه چیز به من برمیخورد؟ تنبلم؟ اخلاقم بد است؟ گریه نکنم؟ اشکم در مشکم است؟ موقع غذا خوردن هزار کار دیگر انجام میدهم؟ چرا چیزهای جدید را امتحان نمیکنم؟ توی بعضی چیزها گیر کرده ام؟ سلیقه موسیقی م را درک نمیکنید؟ متظاهرم؟ خیلی عوض شده ام؟ خیلی پول پول میکنم؟ آدمی که فکر میکردید نبوده ام؟ به نظر شما که افسرده ام؟ چرا خیابانها را نمیشناسم؟ بی احساسم؟ کاش ذره ای انصاف داشتم؟ رییس بازی درمی آورم؟ بهتر است به جای طعنه زدن رک حرف بزنم؟ جسورم؟ اینها نشانه ترسو بودنم است؟ ادا در می آورم؟ منظورم از این نوشته چه بود؟ غمگینم و دنبال جلب توجه و پول؟ این را اولش هم گفته بودم؟ حرفهایم تکراریست؟
+ 15:54 تانزانیا |
مادربزرگم چیزهایی میبیند که نباید. این چیزی است که مادرم میگوید و بعد بخاطرش گریه میکند. بعد بخاطرش اخلاقش گهی میشود و بی جهت به ما می پرد. اجازه بدهید خانواده ام را معرفی کنم. انسانهایی که بخاطر چیزی اخلاقشان گهی میشود و به انسانهای دیگر میپرند. من و مادرم یعنی. لطفا اینچیزها را یادداشت نکنید و بعدا علیه خودمان استفاده نکنید چون بعید نیست چنین انسانهای تخم سگی باشید. هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست. در این جهان باید انتظار هرچیزی را داشت جز اینکه مادربزرگتان وقتی چشمهایش را میبندد چیزهای عجیب ببیند و بترسد. حالا میفهمم مادر و خاله و دایی ام به که رفته اند. و من به که نرفته ام. مادربزرگم ترسو است. تمام عمرش ترسو بوده. به ماورا اعتقاد داشته و نماز و روزه اش هم حتا برای این بوده که حمایت نیروی خیر را در مقابل نیروی شر برای خودش داشته باشد. حالا هم که اینطور. اما چطور؟ یک نظریه من این است که این توهمات تحت تاثیر داروهایی باشد که مصرف میکند و یک نظریه دیگرم این است که این توهمات تجربه های نزدیک مرگ است. مسلما نظریه دوم را به مادرم نگفتم و فروش کردم توی خودم. تخمی هم هست. ولی از نظر علمی اینطوری برایتان توضیح بدهم که بدن مادربزرگم که منظورم همان مغزش است تحلیل رفته و دیگر نمیتواند واقعیت و غیرواقعیت را از هم تشخیص دهد. نه اینکه دیوانه شده باشد. دیوانه شما هستید و مادربزرگ شما است. منظورم این است که وا داده. رهاش کرده رفته رییس. مادرم گریه میکند و می گوید از وقتی که به آن خانه رفته اند بدشانسی می آورند. من ژست روشنفکری میگیرم و به او میگویم که انقدر خرافاتی و عصرحجری نباشد. چون در عصر حجر مردم عقیده داشته اند اسباب کشی از خانه ای به خانه ی دیگر گاهی بدشانسی می آورده. قاطع حرف میزنم و اطمینان میدهم که اینچیزها واقعیت ندارند. بعد از درون مادرم را بغل میکنم در حالیکه از بیرون دو تا صندلی بینمان فاصله هست.
+ 20:5 تانزانیا |